رمان عشق بی پایان فصل 1 پارت 7

Dorsa Asgari Dorsa Asgari Dorsa Asgari · 1402/7/17 18:53 · خواندن 1 دقیقه

میتونی بری ادامه گلم

سلام 

_ چونکه خانواده ای نداریم که بهشون بگیم.....😔

+ اشکالی نداره محم اینه که ما همدیگه رو داریم❤️

تا اینکه روز اومدن بچه رسید .🤩

_ آآآآآآآآددددددررررررییییننننن 😫🗣

+ بله بله چی شده ؟

_ ( با گریه گفت )دلم خیلی درد میکنه 😭

+ (آدرین تو دل خودش) شاید وقتشه

_ بجای اینکه فکر کنی پاشو بریم بیمارستان

+ باشه صبر کن تا حاضر کنم

رفتیم بیمارستان ، دکتر گفت باید حتما همین الان جراحی بشن ، اتاق عمل و سریع آماده کردن و مرینت و بردن اتاق عمل .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دو ساعته مرینت توی اتاق عمله

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از اتاق عمل درش آوردن بیهوش بود بردن توی بخش مراقبت های ویژه .

بچه رو آوردن که من ببینمش دختر بود یه دختر خوشگل و نا ناز بود.

مرینت به هوش اومد بچه رو دید و از خوشحالی نزدیک بود غش کنه😂

خلاصه بچه بزرگ شد ، شد یک سالش ، شد دو سالش ، شد سه سالش ، شد چهار شالش .......

اسمشو : ماریا گزاشتن 🥰

ماریا به سرعت بزرگ میشد دیگه میرفت پیش دبستانی .

مرینت و ادرین هر چی مریا میخواست و واسش فراهم میکردن ....

که یه روز ماریا ........

بقیه واسه بعد😉😇😊