رمان عشق بی پایان فصل 1 پارت 7

میتونی بری ادامه گلم
سلام
_ چونکه خانواده ای نداریم که بهشون بگیم.....😔
+ اشکالی نداره محم اینه که ما همدیگه رو داریم❤️
تا اینکه روز اومدن بچه رسید .🤩
_ آآآآآآآآددددددررررررییییننننن 😫🗣
+ بله بله چی شده ؟
_ ( با گریه گفت )دلم خیلی درد میکنه 😭
+ (آدرین تو دل خودش) شاید وقتشه
_ بجای اینکه فکر کنی پاشو بریم بیمارستان
+ باشه صبر کن تا حاضر کنم
رفتیم بیمارستان ، دکتر گفت باید حتما همین الان جراحی بشن ، اتاق عمل و سریع آماده کردن و مرینت و بردن اتاق عمل .
دو ساعته مرینت توی اتاق عمله
از اتاق عمل درش آوردن بیهوش بود بردن توی بخش مراقبت های ویژه .
بچه رو آوردن که من ببینمش دختر بود یه دختر خوشگل و نا ناز بود.
مرینت به هوش اومد بچه رو دید و از خوشحالی نزدیک بود غش کنه😂
خلاصه بچه بزرگ شد ، شد یک سالش ، شد دو سالش ، شد سه سالش ، شد چهار شالش .......
اسمشو : ماریا گزاشتن 🥰
ماریا به سرعت بزرگ میشد دیگه میرفت پیش دبستانی .
مرینت و ادرین هر چی مریا میخواست و واسش فراهم میکردن ....
که یه روز ماریا ........
بقیه واسه بعد😉😇😊